شب از نیمه گذشته.زدم به خیابون.ترکیب این هوا و این ساعت هر چیز و هر کسی رو که تجربه کرده ام رو به یادم میاره.میخوام احساساتمو بنویسم،ولی کلمه ای پیدا نمی کنم.فهمیدم که درد بزرگیه وقتی نتونی خودتو حتی برای خودت شرح بدی...

تنهایی بده،فکرایی که تو اون موقع سراغم میان بدتر

باید یه کاری بکنم،باید خودمو جوری تربیت کنم که موقع تنهایی به سمت چیزای بهتری برم،چیزایی(کسایی) که اعتقاد دارم همیشه پشتم میمونن و قرار نیست بعدا بهشون به عنوان خاطره نگاه کنم.یه تکیه گاه مطمئن میخوام.میرم سمت حرم.اونجا یک نفرو پیدا میکنم که همیشه به سمتم میاد.وقتشه که منم برم پیشش...