از دانشگاه تا ماه سرخ راه زیادی نیست.پیاده می روم.تقریبا شک ندارم در ماه سرخ یا هر جای دیگری نمیتوانم کوچکترین سر نخی از نگار پیدا کنم.دنبال او گشتن برای من بیشتر به این خاطر است تا خودم را راضی کنم دارم برای پیدا کردنش کاری میکنم؛تا خودم را راضی کنم دارم نهایت سعی ام را میکنم؛حتی اگر این سعی بیهوده باشد.در این لحظه ها این سعی بیهوده برای من بهترین کار است،معنادارترین کار ممکن است.بیشتر از این که امیدوار باشم بتوانم نگار را پیدا کنم منتظرم خودش پیدا شود.منتظرم ناگهان از پشت یکی از درخت ها یا از توی یکی از فروشگاه ها یا تاکسی ها یا اتوبوس ها بزند بیرون و بگوید:((منم،نگار.برگشتم.))منتظرم تلفن زنگ بزند و صدای نگار را از آن طرف خط بشنوم...